
ادامه از قسمت قبل . . .
تقریبا 45 در صد مسیر رو طی کرده بودیم که به اولین چاله گاوی رسیدیم ( منطقه ای بود به مساحت تقریبی 400 متر مربع با گل های چسب ناک و سیاه رنگ که احساس میکردی چربه! ) . با زحمت اونجا رو رد کردیم .
یه مقدار جلوتر فرزاد از مسیر اصلی خارج شد و به داخل یه چاله گاوی دیگه افتاد . اونجا با جمع کردن چوب برای زیر پای خودمون و موتور تونستیم موتورو بیرون بکشیم .
موتور فرزاد کاوازاکی 450 بود که یه فن رادیاتور قوی داشت ، همون فن باعث شد تا باطری موتور بخوابه و موتور دیگه استارت نخوره! ( البته باطریش هم زیاد جون نداشت ) موتور مگه روشن میشد ، ای کاش استارت میخود .
برای هربار روشن شدن باید 10 تا هندل میزدیم . کار به جایی رسیده بود که دیگه تو هندل زدن حامد میرفت کمک فرزاد !
چاله گاوی رو که رد کردیم به یه دشت سرسبز کنار یه کلبه رسیدیم و خوشحال شدیم که دیگه گل ها رو رد کردیم ، ولی سخت در اشتباه بودیم.
یه مقدار جلوتر به رودخونه رسیدیم که تقریبا حدود 2 ساعت در کنار رودخونه از عرضش رد میشدیم و چپ و راست میرفتیم و در میانه های راه آن نیز باز به گل و باتلاق برخورد میکردیم .
به خاطر استارت نخوردن موتور فرزاد و سنگلاخی بودن مسیر کنار رودخونه با سنگ های لیز و خیس که موتورها در حال سر خوردن و بکس باد بودند ، فرزاد و حامد دیگه کاملا خسته شده بودند .
اینم بگم که تا قبل از شروع سختی مسیر ، من مشغول گرفتن عکس و فیلم از بچه ها بودم ولی از وقتی که بچه ها خسته شده بودند دیگه جرات گرفتن عکس و فیلم رو هم نداشتم که نکنه بچه ها از شدت عصبانیت به من تندی کنند !!!
یه مقدار که جلوتر رفتیم علیرضا گفت اگه سرعتمون رو بیشتر نکنیم مجبور میشیم شب رو تو جنگل بخوابیم ، اونم بدون آذوقه کافی و تجهیزات مناسب! پس بهتره باطری موتور فرزاد رو با موتور حامد عوض کنیم ، همون کار رو هم کردیم .
شروع به ادامه مسیر و مجددا عبور از عرض رودخونه ای که حالا دیگه کاملا عریض شده بود و کنار آن نیز مناطق چاله گاوی فراوان بود کردیم .
بنظر میرسه اون کوهنوردی که جی پی اس مسیر رو ثبت کرده بود ، دوست داشت همش از کنار رودخونه رد شه! برای همین اعصاب بچه ها از دست اون کوهنورد هم خرد بود .
تا ساعت حدود 7:30 عصر به مسیر ادامه دادیم ولی دیگه دیر شده بود و به خاطر تاریکی هوا نتونستیم ادامه مسیر بدیم و لاجرم همونجا توقف کردیم.
موتورها رو زدیم روی جک و تا هوا یه مقدار کمی روشن بود و میشد چند متری جلوی پاتو ببینی ، مشغول جمع کردن شاخه های خشک و کنده های درخت روی زمین برای روشن کردن آتش شدیم . مشغول جمع کردن هیزم بودیم که دیدیم حتی دیگه نمیشه جلوی پامون رو ببینیم و بقیه زمان رو از فلاش موبایل استفاده کردیم .
بدترین لحظه اونجایی بود که متوجه شدیم آنتن موبایل ها کاملا قطع هست و توان ارسال پیام به دوستان و خانواده برای نگران نشدنشون رو نداریم ولی چاره ای جز این نداشتیم و باید تا صبح صبر میکردیم تا از دل جنگل بزنیم بیرون .
پس از روشن کردن آتش کنارمون و خوردن یه لقمه نون باقیمونده از ناهار ، بر روی زمین خوابیدیم و قرار شد هرکس که بیدار شد مراقب خاموش نشدن آتش باشه .