از علیرضا حکمت پناه :
خاطره سفر با موتور از اصفهان به شمال – سال 1386
سال 86 اصفهان بودم با دو نفر از دوستان اصفهانی شب ساعت 11 راهی شمال شدیم ، من با هیوسانگ 125 و اونها با سی جی ، روزش خیلی کار کرده بودیم و خسته بودیم همون اول سیم گاز یکی برید ، عوض کردیم ودو دل شدیم نریم این اخطاره ، اما کلی به هم حرف زدیم خرافاتی و …. و رفتیم ، زود رفتیم که اتوبان قم را شب رد کنیم پلیس گیر نده ، یکی از بچه ها پسرخالش میگفت این رانندگیش خوب نیست نگذاشت موتور بیاره ترک من بود ، وسط راه دیدم موتور چپ و راست میشه نگاه کردم دیدم پشت سر من خوابش رفته با دست گرفتمش زدم کنار ، کلی فحشش دادیم آخه کی پشت موتور میخوابه و … آب زد به دست و روش دوباره راه افتادیم .
نیم ساعتی گذشت دیدم صدای بوق بلند میاد ، منم که راننده بودم خوابم رفته بود و موجی رانندگی میکردم ، دوستام بوق زدن بیدار شدم ، زدم کنار کلی فحش شنیدم ، دوستام به اونی که ترکم نشسته بود گفتند این خواب بود تو چرا بیدارش نکردی ?? اون هم گفت منم خواب بودم !!!!! 😄😄
خلاصه وسط اتوبان قم ترکم گفت میخوام نماز صبح بخونم ، گفتم امیر جان توی عمرت سر وقت نمیخونی بیا زودتر بریم پلیس میاد گیر میده ، زوری ایستادیم نماز بخونه ، گفت قبله کدوم طرفه ، منم دقیقا جهت برعکسش را گفتم ، خوند و راه افتادیم رسیدیم تهران نزدیک خونه موتور من خاموش شد .
بوبین سوخته بود ، هر چی پول داشتیم دادیم بوبین و شارژر و باطری واسه موتور من ، دیگه کلا 20 هزار تومان واسمون موند .
رفتیم گمرک واسه موتورم جنس بخریم پلیس گیر داد به دوست سی جی سوارم مدارک بده ، با خودش هیچی نیاورده بود هیچی … فقط یک فتوکپی از سند موتور !!!! من لهجه را غلیظ شهرکردی کردم گفتم مسافریم و …. راضی شد که بریم ، که دیدم یک دفعه دوست اصفهانیم که لهجه شدید اصفهانی داشت داره با پلیسه با لهجه کاملا تهرانی اصیل حرف میزنه !!!!! چشمام چهارتا شد !! پلیس هم گفت چه مسافری هستید این تهرانیه !!! موتور را برد ببره روی کفی 😄😄!!!!!
بهش گیر دادیم آخه این چه کاری بود کردی تو عادی حرف میزدی کافی بود ، گفت جو گیر شدم ، 😭، خلاصه سویچ اضافه داشت ، کمین کردیم ، نزدیک یدک حواسش نبود پرید روش فرار کرد .
ما مونده بودیم با بیست هزار تومان پول ، گفتیم برگردیم اصفهان ، گفتند تا اینجا اومدیم بریم شمال و برگردیم ، کم میخوریم ، بنزینم ارزون بود اون موقع .
نزدیکای چالوس بودیم ترکم گفت خسته شدم بده من رانندگی کنم ، یک موتور بهش دادیم اومدیم بیست ثانیه نگذشت دیدیم یکی گفت علیرضاااااا و بعد پق پق …. برگشتیم دیدیم از جاده خارج شده خورده زمین لباسها و موتور … داغون ، کلی حرفش زدیم گفتیم 600 کیلومتر اومدیم تو نتونستی 5 کیلومتر بیایی !!!!!! ، رسیدیم نوشهر پلیس ما را گرفت مدارک نداشت برد پارکینگ ، دقیقا پنجشنبه ساعت 12 ظهربود .
کلی التماس به پلیس کردیم گفتیم به خدا پول نداریم نمیتونیم برگردیم حتی نمیتونیم بمونیم ، گفت باید صبر کنید شنبه برید دادگاه ، خلاصه کنار دریا چادر زدیم شب شد بارندگی طوفان شدید ، آتش را بنزین میریختیم روش باد خاموشش میکرد ، شب بود یکی از بچه ها گفت زیر من آبه ، چادر را باز کرد یک موج خورد تو سینش پرت شد عقب چادر ، همه زندگیمون تو اون سرما خیس شده بود ، آب بالا اومده بود ، من که با مایو خوابیدم .
دیگه غذا فقط ظهر نون و پنیر میتونستیم بخوریم پول نداشتیم جیره بندی بود همه چیز ، تا شنبه قیافمون شده بود مثل معتادها ، رفتیم دادگاه گفت بیست تومن جریمه بدین موتور آزاده ، ما دیگه 15 بیشتر نداشتیم ، هر چی التماس کردیم فایده نداشت .
چهار روزی تو اون وضعیت گذشت رفتیم کمیته امداد انداختنمون بیرون ، بچه ها یکی گفت صندوق صدقات خالی کنیم یکی میگفت کیف یکی را میزنیم 😂👻 ، هه هه. ….
رفتیم تو رستورانها کار کنیم ….. نشد ، یکی عابر بانک داشت ، منم کارت تلفن که یادمه توش فقط 100 تومن بود ، زنگ زدیم خونه به خواهرم گفتم فقط یادداشت کن . شماره کارت را گفتم و قطع شد ، نشد بگم اصلا پول بده !!!!
شب رفتیم بانک دیدیم پول نیست ناامید برگشتیم ، فردا صبحش رفتیم دیدیم نیست ، خیلی ناامید شدیم ، گفتم بیا موتور را رها کن برگردیم بعد پول جور میکنیم میاییم درش میاریم ، اون موقع اصلا درامدمون خوب نبود .
عصر رفتیم بانک دیدیم سی تومن پول ریختن ، داشتیم پرواز میکردیم ، موتور را گرفتیم و برگشتیم .
دیدیم نفری 5 تومن میشه خرج کرد ، من سیب خریدم تو راه خوابم نگیره ، اون دوستم هم سیب و کلوچه ، این که ترک من بود گفت از اصفهان فقط به خاطر لواشک اومدم همه پولش را داد لواشک ، هر چی گفتیم بابا یک تیکه بخوری زده میشی کافیه ، میوه بگیر بهت نمیدیما !!!!
رسیدیم دلیجان دیگه از خواب و خستگی داشتیم میمردیم منم هر از گاهی یک گاز به یک دونه سیبم که مونده بود میزدم ، ترکم هم التماس میکرد تو رو خدا بهم یک گاز سیب بده 😂، هنوز نمیدونم چرا بهش ندادم .
زرین شهر بود که موتور من دوباره خاموش شد ، به سختی روشنش کردیم با سرعت 5 کیلومتر بیشتر نمیرفت یادمه سه ساعت این بیست کیلومتر طول کشید ، رسیدم تو کوچه خونه همون لحظه خاموش شد و دیگه روشن نشد ، موتور یکسال خراب خوابید بعد رفتم مغازه همینطوری دادم یک سی جی گرفتم و اومدم تهران .
10 دیدگاه. ارسال دیدگاه
جالب بود کلا برو تو کار نوشتن رفیق موتور سواری رو بزار کنار
دروود بر تو و دوستانت. گرچه به نظر داستان تخیلی بود ولی عالی بود ، شما نویسنده فوق العاده ای هستی ، چون خواننده تا آخرین خطشو میخونه. احسنت
درود برشما.
خوشحالیم که مورد توجه شما قرار گرفته.
جهت اطلاعتون باید عرض کنم تمام این داستان صد در صد واقعی است و حاصل تخیلات نیست. این تازه گوشه ای از ماجراجوییهای دوستان در این گروه است.
شما اگر از نزدیک افراد این گروه را ببینید و یک سفر همراه ما باشید، متوجه خواهید شد.
معرکه اید شما دلم لک زده برای همچین دوستیایی و پایه های خطری ممنون از نگارش و زحمت نشرش پاینده باشید
همه موتور سوارهای واقعی یه مسافرت شمال با این کیفیت رو تو پرونده دارن 😄
وای پسر عجب ماجرایی داشتینا فقط این دم اخریه که موتور خراب شد و دیگه روشن نشد چش شده بود
پسر ساعت ۱ نصف شبه دارم میمیرم از خنده این دیگه چه ماجرایی بود!!
از همه باحال تر قسمت کارت تلفونش بود!!
من انقدر خندیدم که اشک از چشام سرازیر شد.
اقا ترکیدیم از خنده دیگه بد شانسی تا چه حد
حالا باز خوبه سر خودشون بلایی نیومد
بسیار جالب انگیز ناک